همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر همانطور که بنارس، ما هم سربَندِ جدلهای بیانتها، آروارههامان ساب رفته بود ولی هنوز معلوم نکرده بودیم که آیا خدا وجود دارد خودمان را جمع کنیم یا ندارد و همینطور لَش که هستیم بمانیم و استمرارش د
اجرا واقعی است!اگر دنبال روز شروع تحولات رفتاری یوسفو بگردین، به آشغالهای جلوی خونه سواحلی می رسین! همیشه مُشتی بچه استندبای تو میدون جلوی خونش میپلکیدن بلکه در باز شود، عطر نصفه ای، لباس یک بار تن رفته ای، ته مونده کنیاکی، ته شیشه مارمالادی
فروشگاه غارت شده بود، سوغات چین به فیلادلفیا هم رسیده بود و اهالی حجابِ تمدن و نوع دوستی و این دست نُنُر بازی ها را زده بودند کنار و قفسه ها را صاف کرده بودند، انگار نه انگار که اقتصاد یکم بشر! نقل یک ویدیوعه ساده است! دو تا ویلونیست آمریکایی
این داستان در شمارهی سوم مجلهی سان (تیرماه ۱۳۹۸) به چاپ رسیده است.اگر جماهیر هنوز در اتحاد بودند و کاپیتالیسم قدغن و ممنوعه نمیشد، اگر روسها کار به کارِ ملاکها و سرمایهدارها نداشتند و از ایروان و باکو کوچشان نمیدادند به سرزمینهای مجا
این داستان در شمارهٔ ۵۷ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۵/۰۱) چاپ شدهاست.پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است لینک این اپیزود در دیالوگباکس این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر،
این داستان در شمارهٔ ۴۹ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۳/۰۹/۰۱) چاپ شدهاست.قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مکلوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافهای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته: «هر وقتی برگشتی ایران به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم
ممد راجرز، اپوزیسیون دنیا آمد، اپوزیسیون زیست و اپوزیسیون هم قرار بود از دنیا برود که نرفت، … زنش و سهتا بچههاش برداشته بودند رفته بودند خانه پدرشان پلنگ و جعفر پلنگ وسط میدون حمزهئیان جوری که هر کی تا هر شعاعی از میدان هم که ایستاده بشنود
این داستان در شمارهٔ ۶۴ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۱۲/۰۱) با نام «کروزوئه» چاپ شدهاست. پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است. ... لینک این اپیزود در دیالوگباکسمن حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش
از میان همه رفتنها و تنها شدنها که از زندگی آدم کابوس میسازند، مهیبترین کابوس زندگی حسون را یک برق که بیموقع گذاشت رفت درست کرد. شرکت هالوفارم اعلام ورشکستی کرد، گفت کارگرهایش بیایند جای طلب یک چیزایی بردارند ببرند. در حالیکه حسون کنار س
نام داستان: فتواهای عاطفینویسنده و خوانش: احسان عبدی پورشاعر: غیاث المدهونمترجم اشعار: مریم حیدریتنظیم: مهدی ستودهیک برادریم که هیچوقت ندیدمش، غیاث است. مثل کلکتور تمبر یا اسکناس، برادر خواهرهایی دارم که از پدر مادرهایی در چهارگوشهی جهان پا