و اما آخرین برگ آلبوم، سبزترین برگ آلبومه. برگ عشق. برای همهی اونهایی که یه روزی، یه جایی، به خاطر زبانشون، قبیلهشون، دینشون، نژادشون، و رنگ پوستشون ...
اگه توی آلبومهای قدیمی شما، عکسی از جوانهاییست که کنار هم ایستادهاند، دست روی شانهی هم گذاشتهاند و توی سنگر یا جایی پشت خاکریزها کنار هم عکس انداختهاند...
آدمهای دور و برمون و حتی خودمون هر کدوم یه جور عینک داریم. همهمون. حتی اونهایی که چشمهاشون ضعیف نیست. دنیا رو هم با همون عینک میبینیم. حتی خوابهامون رو. رویاها و آرزوهامون رو.
خاطرههامون با آدمها هر چی بیشتر باشن، هر چی شادتر باشن، هر چی پررنگتر باشن، دیدن بیماری اون آدمها برامون غمانگیزتره. حالا از اون آدمهایی که این همه بهمون نزدیک بودن ...
اونهایی که دوستشون داریم، اگه هم دلخور بشن، اگه با هم قهر کنن، اگه سکوت کنن، دل ما هم یه جوری تنگ میشه. یه جوری میگیره. انگار که یه جایی توی قلبمون خالی شده باشه...
هر آدمی حتی اگه عادت نداشته باشه که بنشینه و خاطرههاش رو جایی برای خودش یا دیگران ثبت کنه، دفتر خاطراتی داره که بدون حتی یک کلمه، صدها قصه و خاطره توی خودش جا داده.