میگم: «دانشجوی معماری که خشتکش دم زانوشه و تنبونش از شلوارش زده بیرون، هیچ جوری توُ کَتًم نمیره». میگه: «کسی که آزارش به کسی نرسه، خوبه دیگه. حالا میخواد آرنولد شوارتزنگر باشه یا مادر فولادزره. نه عمو؟»
بگین اشتباه کردین پشت سرشون حرف زدین، تو زندگیشون سرک کشیدین، یک کلاغ چهل کلاغ کردین، نسبتای ناروا بهشون دادین و زندگیشونو به هم ریختین... بگین پشیمونین، بگین دیگه از این غلطا نمیخورین...
من یه عمر زحمت کشیدم که این اعتبار و آبرو رو برا خودم دست و پا کنم. تو جوونی؛ نمیدونی بیآبرویی با آدم چه میکنه؛ نمیدونی حرف مردم چهجوری گوشت تن آدمو میخوره...
میگه: «من دیگه بچه نیستم، خودم خیر و صلاحم رو بهتر میفهمم.» میگم: «آخه لامصب من چارتا کفش بیشتر از تو پاره کردم.» میگه: «کفش پاره به چه دردم میخوره؛ همه چی داره دیجیتالی میشه.»
«من فقط میگم لازمه توی هر خونهیی پُر باشه از کاغذ و مداد و مدادرنگی که مغز آدمای خونه راه بیفته.»... «لازمه، لازمه! یه بار دیگه بگی لازمه با همین ماهیتابه چنان میکوبم توُ ملاجت که آمبولانس-لازم شی ها!»
گفتم: «بَدِه بچهها به جای زلزدن به تلویزیون و کامپیوتر و آیفون و آیپد و غیره و ذلک، یه خورده تو فضاهای بزرگِ ذهنشون پرواز کنن؟»… میگه: «من که نفهمیدم تو چرا رفتی آرشیتکت شدی؛ به خدا شاعر میشدی الآن نونمون توُ روغن بود…»
دعای توُ خلوت برام یه چیز دیگهاس .هروقت بارون نمنم بباره، با این رفیق بالانشینمون درددل میکنم؛ میگم، میخندم، گریه میکنم. شما که غریبه نیستین؛ گاهی هم میزنم زیر چونهاش!
«یعنی میگی من متعصبام؟!» ... «… رگای گردنت شده مث خیار چنبر، چشات شده دو تا آلو برقونی، صدات رو ول کردی صد رحمت به علی آقا وانتی، چکشی میکوبی رو ترمز صد رحمت به اتوبوسای شرکت واحد... نظر خودت چیه؟»
وسط همهی این خرت و پرتها، بهتر از همه همین دفترچهی نقاشیهایِ هشت-نه سالگیمه. هنوزم فکر میکنم بزرگترین گنجینهاییه که دارم. با خودم میگم کاش همهمون به جای حرفهای قشنگ، تصویرهای قشنگ تحویل بچههامون میدادیم.
دیروز پام رو پله پیچ خورد و پلهها رو چهار تا یکی اومدم پایین. حس میکنم دیگه دلم نمیخواد پامو روُ هیچ پلهای بذارم. میدونم؛ اگه پدر بود میگفت: «خودتو جمع کن پسر؛ اون بالا، بالای پلهها، یکی داره صدات میکنه!»
امروز لاکی مُرد؛ لاکی رحمانی. ته باغچه، گودالی رو که لاکی همیشه توش میخوابید گودتر کردم و لاکی رو گذاشتم توش. هنوز چشم باز نکرده بودم که ریحان پرسید: بابا! ما چرا میمیریم؟