مرگ در دستانم بود.تنها چند حرکت با آن فاصله داشتم اما شاید تنها زنده بودن من کمی دیگران را خوشحال تر نگه دارد تا نبودم. حتی اگر کسی از نوع بودن شما خوشحال نیست با نبود شما خوشحال نخواهد شد تنها غمش بیش از پیش میشود
ازت پرسیدم چرا میایی گفتی به تئاتر خیابونی علاقه داری، دوست نداری تو یجای تکراری مثل سالن یه پردیس بری و هربار خاطرات گذشته فراموش کنی گفتی هرجا یه خاطره میشه اینجوری تک تک نقاط شهر خاطره ساخت. هیچ نمایشی تو یجای تکراری نیست منم مجبور نیستم گ
از ساحل که نگاهی به افق بیاندازی اسمان به زمین میرسد، خورشید هنگام غروب در دریا میسوزد و غرق میشود.ابر ها دریا میشوند دریا ها ابر.اما هرچه بروی، به انجا نمیرسی جایی که اسمان زمین یکی باشد، هرچه قایقت را برانی اسمان به زمین نمیرسد، خورشید غرق
مهتاب از اسمان بر روی اسفالت میتابد، باران قطع شده و قطرات قطره قطره جمع میشوند و جویی بر روی اسفالت میسازندصدای سر خوردنشان را میشنومنگاه کن از چشمان من جاری ترند. سایه ات را میبینم، خوشا مهتاب که بر تو میتابد. سایه ات را در اغوش میگیرم سایه