حتما واسهتون پیش اومده که به کسی محبت و عشق خالصانهای میدادین ولی طرف مقابلتون معتقد بوده هیچ عشق و محبتی ازتون نگرفته یا برعکس،کسی به قول خودش با تمام وجود دوستتون داشته ولی شما حسش نمیکردین.البته این فقط به روابط عاشقانه بین دو نفر محدو
موهای سفیدی داره،یه عینک طبی فتوکرومیک با شیشههای بزرگ و دستههای کائوچویی.خودش میگه حامل معرفته،راست میگه.هرچی از توی کتابهایی که خونده و یاد گرفته رو به هرکی که اهلش باشه میگه،چیزهایی که از مشتریهاش یاد گرفته رو هم همینطور.ولی من میگم
زندگی پره از روزها،چیزها و کارهای معمولیای که هیچوقت به چشم نمیان.همون معمولیها و روزمرههایی که اکثر زندگی ما رو تشکیل میدن.روزهایی که توشون چیزهای خوب و بانمکی پیدا میشن ولی انقدر بزرگ نیستن که یادمون بمونن و ازشون لذت ببریم.ما اسیر و برده
به شهرزاد گیر داده بودم که کتاب آیین دوست یابی رو بخون،خودم خونده بودمش و به شدت باهاش حال کرده بودم و حس میکردم اونم مثل من خیلی بهش نیاز داره.وسط همین گیر دادنها یه کتاب دیگه هم بهش معرفی کردم و به اون کتابه هم گیر دادم.از اونجایی که سرش
اپیزود پنجم از فصل دو منتشر شد.تو این اپیزود جذاب و شنیدنی شما با نظرات آدمهای متفاوتی در مورد سکس،عشق،ازدواج و دروغ آشنا میشید که هرکدوم تجربیات متفاوتی رو از سر گذروندن.حرفهایی که ممکنه شنیدنشون برای شما و خیلیهای دیگه بسیار مفید و راهگ
((بخش اول))شهرزاد گفت بچه که بودیم انقدر تو گوشمون خوندن که بزرگ شی فلانکار رو میکنی،بهمان کار رو میکنی،با خودمون فکر کردیم که بزرگی چه دنیایه! راست میگفت هیچ آش دهنسوزی نبود.بچه که بودیم انگار تمام ذرات این جهان میخواستن که ما هرچه سری
مدتها بود تو یه غم خیلی زیاد و بزرگی دست و پا میزدم،کل وجودم رو گرفته بود.یه روز یه پستی تو اینستاگرام دیدم که خیلیییییی درباره حال خودم و شاید بهتره بگم همهمون صدق میکرد،دربارهی یه سندروم بود.فهمیدم همهمون این سندروم وحشتناک رو داریم و برا
اگه شیر واقعا واسه سلامتی بد باشه چی؟این قسمت رو گوش کنید تا بفهمید که دوستِ همراهم تو فصل دوم رادیوم کیه و اینکه شیر واقعا واسهمون بده یا نه؟ مفیده یا نه؟ البته بعیده آخرشم بتونید بفهمید.
اون شب کارمون که تموم شد با دوستم از خونهی الناز پیاده برگشتیم سمت خونه.الناز دختر عمهی منه که به شدت اختلاف سنی کمی با هم داریم ،یعنی ۵ روز.از فصل یکِ رادیوم واسش گفته بودم و خوشش اومده بود و بهم گفته بود بیا دوباره با هم بسازیمش اگه دوست د
(ادامهی قسمت ششم)خونهی عجیبی بود.پر بود از چیزهای خوشگل با یه فضا و اتمسفر متفاوت و گیرا،هنوز دقیقا نمیدونستم اونجا خونهی کیه و همین داستان رو برام جذاب تر کرده بود.روح و انرژی آدمها توی وسایلی که درست میکنن وجود داره و حس میشه،اونجا پ
علی سیروسیان یکی از رفیقهای قدیمی منه که از دبیرستان با هم دوست شدیم.اون قدیمها هیچ شباهت و علاقهی مشترک و واضحی نداشتیم(ولی الان داریم) و تنها دلیل دوستیمون این بود که میتونستیم همدیگه رو بخندونیم،چون من عموما خودم باعث خندهی بقیه بودم
بخش اول.تو پیادهرویِ اون شبِ خیلی سرد،با اون گندی که زدیم و راهمون رو طولانی کردیم و گم شدیم،وقتی حس کردم شیر داغ چقد خوشمزه است، فهمیدم آدمیزاد اگه درک و چشم و حافظه داشته باشه و به قدر کافی تعصب نداشته باشه،قطعا اگه گریزی به زندگیش بزنه
با علی داداشم و عرفان دوستم که مهمترین مشخصهای ظاهریش اینه که میتونه تا آخرین قطرات انرژیش حرف بزنه و از این بابت که با یه آدم کم حرف مثل من دوست شده،میشه گفت جفتی بد شانس هستیم،توی پارک میچرخیدیم که خوردیم به پست چندتا گروهِ نوازندهی خی
با کارِل رفتم بیرون که یه قدمی بزنیم. کارل دوستمه،۶ ساله که با هم زندگی میکنیم و پابهپام تو این ۶ سال خندیده و گریه و بازی کرده و به هم عشق دادیم.هنوز از خونه خیلی دور نشده بودیم که اون دستِ خیابون یه پیرمردی صدام زد،اسمش رو یادم نیست. از
(بخش اول)هرچی کمتر خودمون رو بشناسیم،تو این جامعهی نکبتی راحتتر و بیشتر حالمون بد میشه و ول میچرخیم.چون کسی که خودش رو نشناسه مثل یه دستمال که توی آبه و هرجا آب بره اونم میره،جامعه میتونه به هر سمتی که دلش میخواد ببرش. تنها تخصص و تلا
این اولین قسمت رادیومه که ۴ سال پیش درستش کردم که به بخاطر یه سری مشکلات فنی و اندکی تنبلی و بیحالی ساختش متوقف شد.بعد از گذشت ۴ سال به واسطهی یکی از دوستام که اعلام آمادگی و علاقهی شدیدی برای ساخت دوبارهی رادیوم کرد،تصمیم گرفتم فصل دوم را