چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای دلبرا، خطا اینجاستسرم به دنیی و عقبی فرو نمیآیدتبارک الله از این فتنهها که در سر ماستدر اندرون من خستهدل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم ز پرده برون شد کجایی ای مطر
حجاب چهرهٔ جان میشود غبارِ تنمخوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنمچنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشنِ رضوان، که مرغ آن چمنمعیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتمدریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنمچگونه طوف کنم در فضایِ عالم قدس؟ک
دانی که چنگ و عود چه تَقریر میکنند؟پنهان خورید باده که تکفیر میکنندناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق میبَرندمنع جوان و سرزنش پیر میکنندجز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوزباطل در این خیال که اِکسیر میکنندگویند رمزِ عشق مگویید و مشنویدمشک
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندواندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردندباده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این رویِ من و آینهٔ وصف جمالکه در آن
حاشا که من به موسم گل ترک می کنممن لاف عقل میزنم این کار کی کنممطرب کجاست تا همه محصول زهد و علمدر کار چنگ و بربط و آواز نی کنماز قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتیک چند نیز خدمت معشوق و می کنمکو پیک صبح تا گلههای شب فراقبا آن خجسته
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمیدوظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبیدصفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست؟فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید؟ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروزکه گرد عارض بستان خط بنفشه دمیدچنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببردکه با کسی
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکردبه وداعی دل غمدیدۀ ما شاد نکردآن جوانبخت که میزد رقم خیر و قبولبندۀ پیر ندانم ز چه آزاد نکردکاغذین جامه به خوناب بشویم که فلکرهنمونیم به پای علم داد نکرددل به امید صدایی که مگر در تو رسدناله
یا رب این شمع دلافروز ز کاشانۀ کیستجان ما سوخت بپرسید که جانانۀ کیستحالیا خانهبرانداز دل و دین من استتا همآغوش که میباشد و همخانۀ کیستبادۀ لعل لبش — کز لب من دور مباد —راح روح که و پیمان ده پیمانۀ کیستدولت صحبت آن شمع سعادتپرتو
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کفگر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرفطرف کرم ز کس نبست این دل پر امید منگرچه سخن همی برد قصۀ من به هر طرفاز خم ابروی توام هیچ گشایشی نشدوه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلفابروی دوست کی شود دستکش خیال من
زان یار دلنوازم شکریست با شکایتگر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایتبی مزد بود و منت هر خدمتی که کردمیا رب مباد کس را مخدوم بیعنایترندان تشنه لب را جامی نمیدهد کسگویی ولیشناسان رفتند از این ولایتدر زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
ای پیک راستان خبر سرو ما بگواحوال گل به بلبل دستان سرا بگوبر این فقیر قصۀ آن محتشم بخوانبا این گدا حکایت آن پادشا بگوما محرمان خلوت انسیم غم مخوربا یار آشنا سخن آشنا بگوبر هم چو میزد آن سر زلفین مشکباربا ما سر چه داشت؟ ز بهر خدا
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفتآری به اتفاق جهان میتوان گرفتافشای راز خلوتیان خواست کرد شمعشکر خدا که سر دلش در زبان گرفتزین آتش نهفته که در سینه من استخورشید شعلهایست که در آسمان گرفتمیخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوستاز غیرت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفتآری به اتفاق جهان میتوان گرفتافشای راز خلوتیان خواست کرد شمعشکر خدا که سرّ دلش در زبان گرفتزین آتش نهفته که در سینۀ من استخورشید شعلهای است که در آسمان گرفتمیخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوستاز
ساقی بیار باده که ماه صیام رفتدرده قدح که موسم ناموس و نام رفتوقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیمعمری که بی حضور صراحی و جام رفتمستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودیدر عرصۀ خیال که آمد کدام رفتبر بوی آن که جرعۀ جامت به ما رسددر مصطبه دعای ت
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باشوین سوخته را محرم اسرار نهان باشزان باده که در میکده عشق فروشندما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باشدر خرقه چو آتش زدی ای عارف سالکجهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باشدلدار که گفتا به توام دل نگران استگو می
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاکگرم تو دوستی از دشمنان ندارم باکمرا امید وصال تو زنده میداردوگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاکنفس نفس اگر از باد نشنوم بویشزمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاکرود به خواب دو چشم از خیال تو هیهاتبود صب
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شدعالم پیر دگرباره جوان خواهد شدارغوان جام عقیقی به سمن خواهد دادچشم نرگس به شقایق نگران خواهد شداین تطاول که کشید از غم هجران بلبلتا سراپردۀ گل نعره زنان خواهد شدگر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیرمجلس وع
صبا به تهنیت پیر میفروش آمدکه موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیحنفس گشت و باد نافهگشایدرخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنور لاله چنان برفروخت باد بهارکه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمدبه گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوشکه این
سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت برخیز که آن خسرو شیرین آمدقدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرامتا ببینی که نگارت به چه آیین آمدمژدگانی بده ای خلوتی نافه گشایکه ز صحرای ختن آهوی مشکین آمدگریه آبی به رخ سوختگان بازآوردناله فریادرس عاشق م
خرّم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم وز پی جانان برومگرچه دانم که به جایی نبرد راه غریبمن به بوی سر آن زلف پریشان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان برومچون صبا با تن بیمار و دل بیطاقتبه هوادار
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مستپیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دستنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کناننیم شب دوش به بالین من آمد بنشستسر فرا گوش من آورد به آواز حزینگفت ای عاشق دیرینۀ من خوابت هستعاشقی را که چنین بادۀ شبگیر دهند
زلفت هزار دل به یکی تاره مو ببستراه هزار چارهگر از چار سو ببستتا عاشقان به بوی نسیمش دهند جانبگشود نافهای و در آرزو ببستشیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نوابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببستساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریختاین نقش
روشنی طلعت تو ماه نداردپیش تو گل رونق گیاه نداردگوشۀ ابروی توست منزل جانمخوشتر از این گوشه پادشاه نداردتا چه کند با رخ تو دود دل منآینه دانی که تاب آه نداردشوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفتچشم دریده ادب نگاه ندارددیدم و آن چشم دل س
طفیل هستی عشقاند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببریبکوش خواجه و از عشق بینصیب نباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنریمی صبوح و شکرخواب صبحدم تا چندبه عذر نیمشبی کوش و گریۀ سحریتو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار که در برابر چش
رواق منظر چشم من آشیانۀ توستکرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توستبه لطف خال و خط از عارفان ربودی دللطیفههای عجب زیر دام و دانۀ توستدلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش بادکه در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ توستعلاج ضعف دل ما به لب حوالت کنکه این